زندگی من کجاست

'زندانی در برقع'؛ نقاشی مدرن افغان

خط های سیاه از داخل فضای سپید بیرون زده اند.خط های سیاه به نقطه های سپید و سرخ و سیاهی وصلند که مثل خون در فیلم های نوآر بی رنگ، پخش شده اند.
نقطه ها همین طور که از پایین صفحه بالا می آیند کم کم گویی دانه هایی اناری اند که له شده اند. این خطوط گویی چهره های استحاله شده زنان یا به طور کلی انسان هایی از یاد رفته شده اند در تابلو های شکیبا عزیزی، که به شکل شگفتی نه بر دیوار آویخته شده که از سقف آویزان مانده اند.
_شکیبا ؟ نام شگفتی نیست؟
_آره، ظاهرا پدرم می دانسته که تمام عمر قرار است صبوری کنم.
_تابلو ها کمی عجیب اند. از کار کدام نقاش سر چشمه گرفته اند. یا چه فضایی در حقیقت چه سبکی این صورت ها را شکل می دهد؟ مثلا فریدا یا ون گوگ بر شما تاثیر داشته اند؟
_نه من بیشتر از هر کسی از پیکاسو تاثیر گرفته ام. یا راستش از نقاشی آفریقایی. کار من شاید به نوعی سورئال باشد اما بیشتر سعی کرده ام خودم باشم. بیش از هر چیزی از خودم تاثیر گرفته ام(دست هایش گویی نمی دانند چه کار کنند همین طوری انگشت هایش با هم کلنجار می روند. گویی نوعی دلهره چشم هایش را سرشار کرده است).
این اولین نقاش زن افغان است که من در غرب دیده ام یا دست کم اولین نقاش مدرن و حرفه ای افغان که من در غرب به او بر خورده ام.
شکیبا خودش را بیشتر هنرمند می داند؛ او هم مجسمه می سازد هم چیدمان هم طرح. اما چیزی که کار های او را از هر هنر مند دیگری متمایز می کند. بومی بودن فراوان آنهاست. نقاشی های شکیبا مثل خودش در نوعی نوستالژی گنگ به وطنی دور معلقند.
می گوید:"من سعی داشته ام که اتفاقاتی را که در سال های جنگ در افغانستان تجربه شده اند به شکلی بازتاب دهم. مثلا تجربیات شخصی خودم را از جنگ، مرگ، گرسنگی، آوارگی و اینها را در نسبت با زندگی خودم در غرب که هیچ وقت از آنها دور نبوده و همواره در گیر همان موضوعات و مضامین به شکل های مختلف بوده نشان بدهم".
هیچ کدام از تابلوهای او نام ندارند، همه گویی ادامه یکدیگر یا شاید به نحوی تکرار همدیگر در آیینه خانه ای مقعرند.
تابلو شکیبا عزیزی
اثر شکیبا عزیزی
انگار چهره ای کهنه از حافظه کسی بیرون زده افتاده روی منشور بی نهایتی از آیینه های ناصاف که این چهره ها را تبدیل به خطوطی ناخوانا کرده است. یا شاید این چهره ها دارند ازکاتالیزوری دیجیتال می گذرند که همه چیز در آن به نقطه وخط بدل می شود.
می گوید: "من قصدم این بوده که بیننده هایم را وارد یک گفتگوی درونی با خودشان بکنم. گفتگو با تابلوهایی که مثلا نام ندارند و گفتگو از تقلا یا برای تقلای زندگی در آن سوی شرایط عادی اش، من از ساده ترین وابتدایی ترین وسایل به عنوان ابزار اصلی کارم استفاده می کنم. کارهای طراحی و چیدمان من به نحوی نشان دهنده استفاده از رنگ و خطوط سیاه به شیوه ی سمبلیک اند".
با شکستن، کشیدن و امتداد دادن این ابزار، نقاش شاید خواسته حس هراسی بی گاه را نشان بدهد، هراسی که در این فضا دارد منفجر و منتشر می شود.
کارها عموما ازمرکزی سفید و خالی شروع می شوند. ابتدا آدم با چشم های کور اما نگران یا شاید چشم هایی سوخته یا ریخته شده یا در حال انقراض و استحاله شدن روبرو می شود. مثل بچه های کوری که در آفتاب نشسته اند.
بعد نگاه بیننده به انحنای گردن می رسد. گویا شاخه لاغر درختی است که یخ زده یا برگ هایش ریخته است:"می گوید من خواسته ام تاثیرات جنگ را به تصویر بکشم" ازتاثیرات جنگ یکی خود شکیباست.که مایل ها دور تر از سرزمینش پرت شده است اما در سرزمینش زندگی می کند، بعد از چقدر سال که فقط با آدمهای دور و برش به انگلیسی حرف زده است.
نقاشی تنها کار شکیباست. یک حرفه ای به تمام معنا که با کمک برادرش و یک گروه فرانسوی برای خودش گالری درست کرده است و از طلوع تا غروب در آن با خط ها ور می رود. با خط هایی که مثل سرنوشت کنار هم چیده شده اند و هر کدام راهی متفاوت پر از شکست وانحنا و اعوجاج را طی می کنند و سر انجام همه به یک مقصد ختم می شوند.
شکیبا می گوید: "در خانه در تنهایی بدون هنر، من احساس بی پناهی می کنم، من نقاشی نمی کشم که بفروشم که تحسین شوم، نقاشی می کنم چرا که بدون آن نمی توانم خودم را اظهار کنم".
می گوید: "زندگی خودش به هر حال در عمیق ترین نقطه آمیزه ای از خشم و مرگ و هیاهوست و در جنگ همه مردم قربانی اند".
شکیبا وقتی بیست و پنج ساله بود از افغانستان با برادر و خواهر بزرگترش خارج شدند و مادر و باقی فامیل را ناچار در هراس پشت سرشان جا گذاشتند.
حالا بعد از سالها می گوید: "هر وقت بیرون می رفتی همینطور مرده بود که می بینی، زن، بچه، مرد، پیر وجوان دراز افتاده اند. در جنگ همه قربانی اند". در حرف هایش زمان بین گذشته وحال در سیلان است. می گوید بود می گوید می بینی می گوید گویی این قصه تا هنوز ادامه دارد. این باران را تا هنوز سر باز ایستادن نیست.
تابلوی شکیبا عزیزی
اثر شکیبا عزیزی
"در دانشگاه که بودم صدای بمب می آمد، صدای مرگ، نمی دانستیم این بار به کجا فرود می آید، تنها می توانستیم بترسیم و به خانه بگریزیم تا بالاخره دانشگاه را بستند".
شکیبا اولین بار در گالری کاندید در ایزلینگتون لندن کار هایش را به نمایش گذاشت .نمایشگاهش به نظر منتقدین خیلی سیاسی بود (زندانی در برقع) روایت زندگی زنانی که در زندانی ناخواسته گیر افتاده اند. زنانی با استخوان های خالی به جای گردن و زیپ هایی در چشم.
_آیا این تصویر ها سیاسی اند؟
_ سیاسی؟ من از سیاست متنفرم، من تنها احساسات و تجربیات شخصی ام را سعی کرده ام روی کاغذ بیاورم.
می گویم این خطوط تابلو ها، شکلی از خطوط چادری (برقع) نیستند. امتداد دارند کج شده اند شکسته اند اما مسیرشان را پی گرفته اند و در عین حال خطوط قفس که از دایره ای معوج به نقطه ای ناگزیر ختم می شوند و این سه رنگ، به نحوی همان سه رنگ پرچم افغانستاان نیستند؟ سیاه ،سفید،سرخ!؟ و دیگر هیچ چیز نمی گوید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر