اندر حدیث مخالفت بلقیس خانم
یکشنبه ۳ قوس ۱۳۹۲
- طنز- فریدون آژند
مشورتی درخور و پندی مشهور دهند تا او بداند که موافقتی با اجنبیان داشته باشد یا نداشته باشد. روایت کنند چون شاه بر مسند خطابت بشد و دهان گرم کرد از برای گذاشتن هندوانه در زیر بغل ملت، ناگهان چیغ بنفشی از میان ملت گوش فلک را کر کرد چنان که گویی آخرالزمان است و اسرافیل در صور خویش دمیده تا موجودات را به قیامت رهسپار شود. ملت نیز به سرعت نور شروع به توبه و لابه و زاری کردند تا در این دم آخری زودتر از گناهان خویش تبرئ جویند و راه صالحان را بپویند. پس چون لحظهای گذشت ملت بدیدند که هیچ کس برای مردن سر بر زمین نگذاشت پس بدانستند که این صور با آن صور تفاوتها دارد و منبع این صور زمینی و برای دمیکوتاه همیباشد. پس حاجبان و محافظان شاه در پی منبع صدا شدند و آنگاه دیدند که بلقیس جون همچنان بانگ همیزند و فغان بر میآورد تو گویی کسی معاشش را از فارلمان قطع فرموده است. شاه بفرمود بنگرید این خواهر ما چی میخواهد. سبب پرسیدند که چرا فریاد همیزند، بگفت من با این موافقت مخالفت همیدارم و نباید با اجنبیان موافقت کرد. گفتند این را از خود گویی یا دیکته دیگران باشد. گفت چی فرق میکند. ما با هم از این حرفها نداریم. گفتند دوهزار و پنجصد نفر دیگر همه موافقاند چرا باید به یک مخالفت همه درها را بروی موافقتنامه ببندیم. گفت آن دوهزار و پنجصد دیگر نان از طفیل شاه خورند و معاش از خزانه او برند. گفتند مگر تو نخوری و نبری. بگفت آن من فرق بکند از آن که من بلقیس جونم وانگهی من از جاهای دیگر آنقدر بستانم که این معاش در نظرم پول خیرات بهگدا معلوم شود. گفتند حالا چرا مخالفی؟ لختی به فکر اندر شد پس بگفت: به شما چه که من چرا مخالفم، مهم این است که مخالفم. نباید اجنبیان در ملک ما باشند. گفتند اگر اینها نباشند، همسایهها باشند. بگفت چه بهتر حق خدا حق همسایه؛ همسایه بهتر از بیگانه دور است. گفتند اینها از همسایههایی نیستند که حق همسایگی بجا آرند. دمار از روزگار ما برآرند مگر گذشته را فراموش کردید؟ بلقیس جون فرمود. به جون آن که مرا پول گزاف همیداد تا از راه خویش برنگردم و بر کار خویش پا فشارم که اگر این موافقتنامه ملک را به بهشت همسان سازد با آن مخالفت همیکنم. گفتند اگر بیرونت کنیم از جرگه چی گویی؟ گفت چه بهتر آنگاه کیس پناهندگیام جور گردد و شما دانید و موافقتنامهتان. گویند چون از جرگه برون برفت جمعی از خواهرخواندهها بر گردش جمع شدند و گفتند: الا خوار جان چی شد که یک دفعه به غالمغالک افتادی… چقه چیغ میزدی… چرا مخالف بودی؟
گفت دلیلی ندارد چون بدیدم در میان دوهزار و پنجصد تن کسی مرا نبیند و به پشیزی مرا ارزش ندهد، گفتم رویی بنمایم و صدای بشنوانم تا شهره آفاق گردم که گردیدم. شما نیز چون خواهید که شهر عالم شوید، بر هر کاری که همه موافق بودند مخالفت ورزید و از کلماتی چون وطنفروش، خاکفروش، آبفروش و غیرهفروش استفاده کنید، در اسرع وقت شوید شهره.
خواهرخواندهها نیز این پندواندرز را آویزه گوش کردند و رفتند تا ساز مخالفت را با هر جمعی که موافق باشند در دهند. قصهای ما به پایان رسید و بلقیس جون هم به مراد دل برسید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر