زندگی من کجاست

در حاشیه افشاگری‌ها در پارلمان؛ در این مسخره‌بازار نباید خندید باید گریست



 فساد، مشکل همه‌جا گیر در کشور شده است. شاید به همین دلیل است که موجب آزار روانی و سرافکندگی اخلاقی برای بسیاری نمی‌شود. آن‌چه در کشور ما مایه سرافکندگی می‌شود، فقر است و نه انباشت ثروت‌های بی‌پایان. سردسته‌های فساد در تقسیم قدرت از یک‌دیگر حمایت می‌کنند و گاهی هم وقتی منافع‌شان در تقابل قرار می‌گیرد، به جان یک‌دیگر می‌افتند.
در بسیاری از کشورهای جهان، فساد به درجه‌های گوناگون وجود دارد، اما در برابر آن، بیشتر کشورها با آن مقابله کنند. در جایی هم، مانند کشور‌های عربی که دست‌خوش انقلاب‌ها شدند، اگر امکان مقابله با فساد از راه قانون منتفی گردد، مردم به خیابان‌ها می‌ریزند و دولت‌های فاسد‌شان را سرنگون می‌کنند. با تاسف در افغانستان، ما از هر دو محرومیم. نه دولتی داریم که اعمال و کردارش مبتنی بر قانون باشد و نه هم جنبش‌های اجتماعی انتقادی که چنین دولت قانون‌گریزی را به چالش بکشد. مردم و جوانان که باید مایه سرکشی و نیروی منکوب‌کننده دولت‌های فاسد باشند، در یاس و حرمان بی‌مانندی به‌سر می‌برند. فضای گریز و انهزام بر فضای مقاومت چیره شده است.
جمعی هم با توجیه‌های نپذیرفتنی مانند این‌که فلان رهبر خودش پاک و پاکیزه است، اما اطرافیانش فاسدند، خواسته و یا ناخواسته در پی کاهش گناهان چنین افرادی بر می‌آیند. کلیت صغرا و کبرای چنین رویکردی غلط است. نخست این‌که، نه تنها بالای هرم قدرت در افغانستان از فساد سود می‌برد، بلکه هر روز که بیشتر می‌گذرد از یک دست پیوند‌های هرم قدرت با فساد آشکار‌تر می‌شود و از سوی دیگر کنش سیاسی آن، که موجب تحکیم نظام فسادپرور می‌شود، عمق می‌یابد.
در کشور ما مافیای تریاک، مافیای سنگ‌های قیمتی، مافیای کالا‌های وارداتی و کالاهای وارداتی برای صدور مجدد، مانند سگرت و ماشین‌آلات، مافیای گمرک‌ها، مافیای تیل، مافیای زمین‌های عامه و خصوصی، مافیای آدم‌ربایی و بسیاری دیگر، برای تاراج و تالان همسو می‌باشند و از سوی دیگر در رقابت. مافیای شرکت‌های امنیتی خصوصی و پیمان‌کارهای نیرو‌های بین‌المللی و دولت افغانستان نیز نمود دیگری از این شبکه‌های مافیایی را تشکیل می‌دهند. مافیا در واقعیت لانه عنکبوتی است که در همه ارکان زندگی ما تار دوانیده است. از دولتی که ارگان‌های مسوول آن از گسترش عدالت اجتناب می‌کنند و بزه‌کاری با کیفری روبه‌رو نمی‌شود، نمی‌توان انتظار دیگری داشت.
با این همه، وقتی انسان توان رویارویی با این جمع بزرگ از غارتگران را نداشته باشد، حتا بروز شکاف میان بخش‌های گوناگون شبکه‌های مافیایی و اوج خصومت میان آن‌ها را دلیل فراخی خاطر می‌داند؛ امیدوار می‌شود که شاید بتوان در یک پگاه بهتر، زمانی‌که مردمی مسوولیت‌پذیر به صحنه آمدند، با همه آن‌ها تسویه حساب کرد. بر این بنیاد، افشاگری‌های یکی از اعضای حکومت افغانستان در رابطه با دست داشتن برخی از اعضای شورای ملی در قاچاق و تاراج، امر بسیار بدی هم نیست، ولو این‌که چنین امری به‌دلیل صف آرایی‌های درونی صورت گرفته باشد.
اما نباید در این راستا دچار توهم شد. می‌گویند که در ماه‌های زمستان، در چله کلان، وقتی گرگ‌های گرسنه خوردنی کافی نمی‌یابند، از ترس این‌که مبادا هم‌نوعان‌شان، از پشت به آن‌ها حمله کنند، پشت به یک‌دیگر ننشسته بلکه به‌گونه‌ی دایره‌وار می‌نشینند و به‌گونه غریزی می‌توانند چشمان یک‌دیگر را بخوانند و از چشمان یک‌دیگر می‌توانند ذلیل‌ترین و ضعیف‌ترین عضو حلقه‌شان را تشخیص دهند. با مشاهده چنین حالتی، همه یک‌جا بر آن ضعیف‌ترین هجوم می‌برند و تکه‌پاره‌اش می‌کنند.
در چنین تنازع بقایی است که هم‌هویتی و هم‌تباری بی‌معنی می‌شوند. حالت جنگ‌های جناح‌های مافیایی درون سامانه‌های قدرت در کشور ما بسیار شبیه حالت گرگ‌های گرسنه در چله کلان طبیعت می‌باشد. تشدید کشاکش‌های درون دسته‌های قافله بند امر خوبی است و نه بد. هیچ انسان آبرومندی بر مزار هیچ غارتگری نخواهد گریست.
شماری از آنانی‌که به تحقق و نهادینه شدن دموکراسی، عدالت اجتماعی و سیاسی در این دیار دل بسته‌اند، می‌دانند که تنها با داشتن نیروی خودی و اصلاح‌طلب می‌تواند به فرهنگ قانون‌مدار و تحقق عدالت دست یافت. با این مظلومیتی که ما با آن خو کرده‌ایم، حتا اگر اشک تمام عزاداران کربلا در پهنه‌ی تاریخ را یک‌جا به پای این یزیدان بریزیم، کسی بر ما رحم نخواهد کرد و تنها راه‌حل، به زیر کشیدن این سواران بی‌رحم از کمیت غارت و تاراج آن‌ها است و تا آن زمان، نبرد بی‌رحمانه جناح‌های تالان نیز در این پهنه تاراج، نمایشی است تماشایی- اگرچه مضحکه‌ای که نمی‌توان بر آن خندید.
• در هجوم تماشایی فراکسیون قاچاقچیان سگرت و گمرک‌ها و فراکسیون تریاک و آرد، بسیاری از مردم خوشحال شدند. یک روزنامه غربی نیز به وجد آمد و نامزد شایسته برای مقام ریاست‌جمهوری افغانستان را تشخیص داد.
هر باری که با این دوپارگی‌های سخنگویان سرمایه‌های بزرگ و ایدیولوگ‌های نژادگرا روبه‌رو می‌شوم، حالم از هوچیگری‌های آن‌ها می‌گیرد. من هرگز به صداقت برخی از درفش‌برداران دموکراسی برای تحقق دموکراسی و پیرایش نظام سیاسی افغانستان از فساد و زورگویی باور نداشته‌ام؛ همان‌گونه که به وعده‌های رهبران کشور ما به دیده شک نگریسته‌ام. نظام‌های تالان وقتی پا می‌گیرند، اقتصاد سیاسی خود و نظام قدرت متناسب با خود را نیز پایدار می‌سازند. در این رابطه مدت‌ها پیش در ۸صبح مقاله تیوریکی از سرور آزادی خوانده بودم.
برخی سکه قلب عرضه شده در شورا را به‌جای اصل گرفتند و مسحور افسون‌گری‌های بدوی و سطحی شدند که توانست، احساسات کاذب شنوندگان و بینندگانش را بر انگیزد. تحریک احساسات بی‌معنی و زودگذر عوام به چه آسانی صورت می‌گیرد. سال‌ها پیش از یکی از شهرهای مذهبی منطقه دیدار داشتم. برای دیدن از خوش‌نویسی‌های محمدعلی عطار هروی بر دیوار‌های آن مکان به زیارت رفتم. در چند جای، ملایان به وعظ می‌پرداختند.
در یکی از محوطه‌ها، یکی از این سخنرانان ملت را به جزع و فزع آورده بود. محشر صغرا بود؛ مردان و زنان گاه گریه می‌کردند و گاه بر سر و روی می‌کوبیدند. خودآزاری با ریتم، موزون و متناسب با فضای هیجانی مورد نیاز صورت می‌گرفت. به یاد موزیکالیتی فاشیست‌های هتلری افتادم که چگونه با سازمان‌دهی بی‌نظیری به بسیج میلیون‌ها توده احساساتی می‌پرداختند و با بهره‌گیری از آن، جهان را به خاک و خون کشیدند.
در همین رابطه است که انسنبرگر شاعر آلمانی می‌گوید: «نفرت دارم از ملتی که تا ریتم دهل بالا می‌شود، موزون گام می‌زند… و ویرانه بر ویرانه بنا می‌نهد…» در همه حال در آن رستاخیز توده‌های از خود رفته که بر سر و صورت می‌کوبیدند، چندین جفت از جوانان دلباخته نیز برای فرار از چشم عسس و محتسب، با یک‌دیگر به مغازله می‌پرداختند و شماری زن روسپی حجاب‌دار نیز در پی پیدا کردن مشتری پیام‌های بسیار آشکار می‌دادند. محشری بود از تناقضات و دورویی‌های یک جامعه متعصب و پر از ریا. ملا با شور و حرارت برخی از گذشتگان را ستایش می‌کرد و برخی دیگر را نیز نکوهش و متهم به قتل. وقتی نام حسین که بدون شک، از ابر مردان بزرگ تاریخ اسلام است، گرفته می‌شد، ملت بر سر و صورت‌شان می‌کوبیدند و فریاد یا حسین تا عالم ملکوتی بالا می‌رفت.
در این میان، ملا که سرما خورده بود و هرازگاهی نیاز داشت تا دماغش را پاک کند، خطاب به جماعت گفت: «خوب شما حالا یک صلوات بفرستید تا من دماغم را تمیز کنم.» و ملت عزادار صلوات‌گویان مناره‌های آن مکان مذهبی را به لرزه در آورده بودند. سال‌ها از آن روز می‌گذرد، هنوز هم در حیرتم که چگونه کارگردانان نمایش‌های عاطفی جمعی، می‌توانند، هر طوری‌که دلشان بخواهد، احساسات توده‌های از خود رفته را سازمان بدهند و تناقضات و دوگانگی‌ها را همسویه کرده و از آن‌ها بهره‌گیری سیاسی کنند؛ حتا زمانی‌که بخواهند دماغ سرمازده‌شان را پاک کنند.
اما بازیگران مضحکه‌های ما چنان سطحی و بی‌معنی نقش‌های‌شان را بازی می‌کنند که به‌جز از جمعیت‌های گیر کرده در تور‌های جهالت تاریخی، دیگر کسی را نمی‌توانند به خنده وا دارند. به‌جا خواهد بود اگر ما با هوشمندی از افشاگری‌های این حلقه‌ها، حظ ببریم و قافله‌بندان را تشویق کنیم تا بیشتر به افشای یک‌دیگر بپردازند. وقتی دزدان به‌جان یک‌دیگر می‌افتند، بهترین راه برای کاروان، از پای در آوردن دشمنان زخمی است نه چیز دیگری.
در این روز‌ها وقتی سیمای پر از کذب و ریای سیاست‌مداران کشور ما را نظاره می‌کنم و با سوگند‌های آن‌چنانی آن‌ها در رابطه با پاکیزگی‌شان روبه‌رو می‌شوم، به یاد آن مثل معروف می‌افتم: که قسم روباه را باور کنم و یا دم خروس را.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر