به دلیل استقبال مردم، سه ماه بيشتر از زماني که در ابتدا تعيين شده بود، اين نمايشگاه به روي بازديد کنندگان باز بود. از پنجم جنوري اين نمايشگاه به شهر لندن بريتانيا انتقال يافته است. يما ناشر يکمنش، نويسنده افغان مقيم آلمان و همکار بخش افغانستان دويچه وله چشمديدهاي خود را از اين نمايشگاه نوشته است.
***
به ديدن دوستان به شهر بن مي روم، شهر زيبايي که امروز ديگر پايتخت آلمان نيست. از ميان کوچه ها که مي گذرم، ديدن عمارت هاي کوچک اما با سليقه و چشم نواز به خود مشغولم مي سازد. در ايستگاهي که بايد از سرويس پياده شوم، نمي شوم. ظاهراً اشتباهي شده که به هيچ صورت از من نيست. گناه مهندسي زيباي آن جادۀ کوچکي است که من بايد از آن نمي گذشتم اما گذشتم.
شب با دوستان دور يک ميز نشسته ايم و از عظمت گذشتۀ شهر بن قصه مي کنيم. دوستان بن نشين چون در ميان اين زيبايي ها هستند، بيشتر از زيبايي هاي ديگر مي گويند تا از زيبايي هاي شهر بن. شب که پخته مي شود، حرف هاي ما مي رسد به قدامت تاريخ ما. هيچ کدام حاضر نيستيم که اين قدامت را کم از پنج هزار سال بدانيم. حتا يکي از ما مي گويد که فلاني ادعاي هفت هزار سال را دارد، در حالي که شما فقط به پنج هزار آن قناعت داريد. مي خنديم. اما اين قدامت براي ما همان پنج با سه صفر آن باقي مي ماند. يکي از اين ميان کوشش مي کند چيزي از پنج هزار سال بکاهد. اما يکي از ما مي گويد: «پنج هزار دليل هم بياري، قبول ندارم».
پوستري بزرگ در چند جاي شهر توجه مرا به خود جلب مي کند. بايد چيزهايي را از افغانستان به نمايش گذاشته باشند. در ميان آن جمع يگانه کسي هستم که هنوز آن را نديده ام. وعده مي کنم فردا آن را ببينم. آدرس را يادداشت نمي کنم. آدرس موزيم که يادداشت کردن ندارد. فردا که از رهگذران نشاني موزيم را مي پرسم، مي گويند، کدام موزيم؟ مگر چند موزيم دارد اين شهر کوچک؟ بدون آدرس در اين شهرها مشکل است راهي به دهي برد.
پس از اين که نااميد مي شوم به عنوان تير ِخلاص، مي خواهم از پيرزني که با آرامي در ميان برف ها راه مي زند بپرسم. مي پرسم: خانم، در اين شهر چيزي از افغانستان را در جايي نشان مي دهند؟ با ناباوري نگاهي به سراپايم مي اندازد و از لهجه مي داند که ما در اين شهر غريبيم و در اين ملک فقير.
مي گويد: بيا با من. و چند دقيقه را براي نشان دادن راه با من همقدم مي شود. وقتي مي گويم که در افغانستان به دنيا آمده ام، مي ايستد و نمي دانم چرا به سوي آسمان صاف نگاه مي کند. مي خواهد چيزي بگويد اما نمي گويد.
بعد دلش طاقت نمي کند. بدون اين که به سويم نگاه کند مي گويد: از سال 2006 بدين سو " گنج هاي نجات يافته" افغانستان در موزيم ها و نمايشگاه ها جهانگردي مي کند. از فرانسه سفر را آغاز کرده و ايتاليا و هالند و امريکا و کانادا را ديده و اينک از يازدهم جون تا پنجم جنوري 2011 مهمان آلمان است. قرار بود فقط تا سوم اکتوبر اينجا باشد اما نمايش آن تمديد شد. من خودم سه بار آن را ديده ام. 230 قطعه اثر از حدود دو هزار سال قبل از ميلاد تا قرن دوم ميلادي از چهار جاي افغانستان: آي خانم، تپۀ فلول، بگرام و طلا تپه....
دهانم باز مي ماند. مي خواهم بگويم، خانم... که صداي خدا حافظي اش در هوا مي پيچد. مقابل آثار که مي ايستم، برق آنها چشمانم را خيره مي کند. آثار طلا تپه در ميان تمام آثار بيشتر مي درخشد. همچنان مي درخشد.
به دوستي که شب گذشته با هم دعواي پنج هزار ساله داشتيم تيلفون مي کنم: «من اين جا در چند قدمي تاريخم. براي چهار هزار سالش سند يافت شده...".
يما ناشر يکمنش
ویراستار: عارف فرهمند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر