افغان ها برای ساده ساختن زندگی هموطنان خود، در هر گوشۀ هامبورگ،
دکان، مغازه و غرفه یی برپا کرده اند. از شیر مرغ تا جان آدم، هر آنچه را
گاهی کسی در افغانستان خریده باشد، می تواند در این جاها هم بخرد.
«چه دنیای رنگینی است دنیای کتاب ها.» «امروز در این جا دیگر کمتر کسی
پیدا می شود که با دنیای رنگین کتاب ها کاملاً بیگانه باشد.» این گونه
جملات را در مورد کشوری مثل آیسلند می توان با اطمینان بر زبان آورد زیرا
از حدود 320 هزار نفر نفوس آن 200 هزار آن کتابخوان اند. شاید در مورد
بسیار کشورهای دیگر نیز بتوان چنین چیزی را گفت و نوشت. اما در مورد
افغانستان چه؟ آیا در مورد افغان ها هم می شود چیزی مشابه به جملۀ فوق
نوشت؟
برای این که شما در همین آغاز کار احساس ناامیدی نکنید، برای آسان شدن کار
به حیث نمونه شهری را برمی گزینیم که هم بزرگ باشد و هم زیبا و هم پر جنب و
جوش. بلی! درست فهمیده اید: هامبورگ. با این که می دانم با من موافق
نخواهید بود ولی من به این شهر، لقب پایتخت افغان ها در اروپا را داده ام.
فکر نکنید که به علت بودن خودم در این شهر این کار را می کنم، نخیر، علت
های بسیار دیگری را هم می توان ذکر کرد که متیقن هستم شما حوصلۀ شنیدن آن
را نخواهید داشت!
در شهر هامبورگ تعداد افغان ها بیشتر از هر شهر دیگر اروپا است. اما اگر
بپرسیم که آنها از کجا کتاب به دست می آورند، باید این دو مسأله را از هم
جدا کنیم که کتاب خواندن یک چیز است و کتاب خریدن چیز دیگر. عجالتاً ببینیم
که افغان ها از کجا کتاب می خرند.
کتابفروشی ها:
برای جستجوی تمام کتابفروشی های که افغان ها کتاب های به زبان مادری خود
را از آنجا ها می خرند، باید که اولاً چشم خود را مسلح به ستلایت های
جستجوگر کتابشناس کرد. ثانیاً باید کوچه و پسکوچه های هامبورگ را چنان
شناخت که این شهر یک میلیون و هشت صد هزار نفری، مثل کف دست پیش چشم آدم
بیاید. حال که می بینیم هر دوی این کارها در آیندۀ نزدیک چندان شدنی به نظر
نمی رسد، پس دنبال تجربه های شخصی خود و دیگران می رویم تا ببینیم که
افغان ها از کجا ها اصلاً خرید می کنند.
آلبرت انشتین، رفیق نسبی گرای ما که فکر می کرد با نشر نظریۀ نسبیت، گلیم
مطلقیت را جمع خواهد کرد، گپی جالبی دارد که خواندن آن برای ما افغان ها
حداقل برای یک بار هم که شده، جالب تر از هرکسی دیگری خواهد بود:
"اگر فعالیت مغز انسان ها در طول عمر شان به اندازۀ میلیونم حصۀ فعالیت معدۀ آنها می بود، حالا کرۀ زمین تعریف دیگری می داشت."
فرهنگ کتابخوانی نه تنها در افغانستان، بلکه در میان افغان های خارج نیز کمرنگ است.
به اساس همین برداشت خود از نظریۀ نسبیت انشتین، به سراغ دکان های رفتم
که افغان ها از آنجاها برای فعالیت های معدۀ خود، مواد لازم را تهیه می
کنند. ساده تر بگویم، رفتم سراغ دکان های افغان ها.
افغان ها برای ساده ساختن زندگی هموطنان خود، در هر گوشۀ هامبورگ، دکان،
مغازه و غرفه یی برپا کرده اند. از شیر مرغ تا جان آدم، هر آنچه را گاهی
کسی در افغانستان خریده باشد، می تواند در این جاها هم بخرد. قروت، کیسه،
سنگ پا، گل سرشوی، جوانی و بادیان، لاندی و هر چیز دیگری که شاید شما فقط
در مورد آن شنیده اما آن را ندیده اید، را می توان در این دکان ها دستیاب
کرد.
به دکان های بسیاری سر زدم. بعضی از آنها بیشتر از یکی دو عنوان کتاب
نداشتند. در اکثریت آنها اصلاً کتاب برای فروش نبود. صاحبان دکان ها گفتند
که افغان های عزیز کتاب نمی خرند، زیرا نه توان مالی آن را دارند و نه هم
وقت آن را. حوصلۀ کتابخوانی را که بی از آن هم ندارند. فقط دو دکان، بیشتر
از دکان های دیگر کتاب داشتند. من هم مثل کسی که از میان امواج خروشان
دریای عمیق کابل، گنجی را به دست آورده باشد، فوراً با کمره و میکرافون به
جان صاحبان شان رفتم تا گپی بزنیم و عکسی بگیریم.
خوراکه فروشی های کتاب
در سوپر مارکیت انصار در مرکز شهر هامبورگ، فیض احمد دقیق که اصلاً
انجینیر ساختمان و از شرکای این مغازه است، گفت: «مجموعاً شاید چهار – پنج
صد جلد کتاب داشته باشیم که شامل کتاب های دینی اسلامی، کتب تاریخی و
سیاسی، شعر و داستان می شود. زیادتر کتاب های ما چاپ ایران است اما مثلاً
قرآن های چاپ پاکستان را مردم بیشتر می خرند. در مقایسه با دیگر کتاب ها،
کتاب های آموزش زبان آلمانی فروش بهتر دارد. ما با این که از کتاب ها فایده
نمی گیریم اما در مجموع کتاب خریدار بسیار کم دارد».
وقتی جملۀ آخری او را شنیدم، رفتم به طرف شرق شهر، به این امید که آفتاب
از آن طرف طلوع می کند، شاید آن طرف ها خیریتی باشد. از جمع سه چهار دکان
افغانی شرق هامبورگ، خوراکه فروشی آریانا در پهلوی تمام لذایذ دنیوی مخصوص
معده، کتاب هم عرضه می کند.
حاجی محمد یونس که از پنج سال بدین سو مالک دکان است گفت: «تعداد کتاب ها
را دقیق نمی دانم اما اکثریت کتاب ها را هموطنان ما از افغانستان برای فروش
با خود می آورند. کتاب های داستان را زیادتر می خرند اما کتاب های تاریخ
چندان فروش ندارد. بعضی نویسنده ها هم کتاب های خود را پیش ما برای فروش می
گذارند اما گاهی پس از ماه ها، دو سه جلدی بیشتر فروش نمی شود».
من با خوش بینی ذاتی که دارم از او خواستم که فروش کتاب را در گذشته و
امروز با هم مقایسه کند. گفت: «در سابق فروش بسیار خوب بود. در یک هفته سه
یا چهار جلد کتاب می فروختیم. امروز در یک ماه شاید سه یا چهار جلد فروخته
شود! امروز چون کانال های تلویزیونی و ستلایت زیاد شده، مردم دیگر کتاب نمی
خرند. دو ماه است که یک هفته نامه را از امریکا منظم روان می کنند. در این
دو ماه حتی یک شماره هم فروخته نشده».
یما ناشر یکمنش، نویسنده این مطلب
از طرف آفتاب برآمد یعنی شرق شهر که ناامید شدم یادم آمد که در مرکز،
سوپرمارکیتی بود که زمانی کتابفروشی نسبتاً بزرگی داشت. با عجله رفتم آنجا.
یعقوبی صاحب مغازه گفت: «زیادتر از دوسال است که کتابفروشی را بسته ایم.
از وقتی که انترنت مود شده، کسی کتاب نمی خواند». گفتم اجازه است عکسی از
دکان شما بگیرم. گفت: «لطفاً نگیرید که فرهنگیان از من آزرده خاطر خواهند
شد».
رفتم چند متر بالاتر از آن سوپر مارکیت که یک رستوران کوچک افغانی آنجا
قرار دارد. یک چای سبز تیره فرمایش دادم و با خود فکر کردم، از وقتی که در
هامبورگ هستم، هیچگاهی این شهر، چه مردم بخرند و چه هم نخرند، بی کتاب و بی
کتابفروشی نبوده است. جدا از دکان های که پهلوی قروت، مجموعۀ شعر قهار
عاصی و در کنار سنگ پا، مجموعۀ مقالات سیاه سنگ را می فروشند، جایی هم
همیشه بوده که منحصر بوده فقط و فقط به کتاب. چای تلخ را که نوشیدم، یادم
آمد که این مکان هنوز هم وجود دارد. بلی، چند کوچه آن طرف تر و بازهم در
مرکز شهر. شاید هم به دلیل موجودیت همین مغازه ها دوست داشتنی باشد که مرکز
شهر را مرکز شهر می گویند. رفتم سراغ کافه لیترر، یگانه کتابفروشی
هامبورگ.فرهاد مشرق زمینی، صاحب این کتابفروشی، گفت که از گذشته ها در
ایران جاهای بوده که در آن ها هم کتاب می خریدند، هم قهوه می نوشیدند و هم
می نشستند و در مورد کتاب صحبت می کردند. یعنی کافه کتاب ها و او چنین
امکانی را در اینجا فراهم کرده است.
«مشتری های افغان هم داریم که هم خوب کتاب می خرند، هم خوب کتاب می
خوانند. کتاب های تاریخ و مسایل تیوریک فلسفی سیاسی، فروش بیشتر دارد،
فرهنگ های دوزبانه را هم خوب می خرند. کتاب ها را معمولاً از ایران به دست
می آوریم اما کتاب های را هم می فروشیم که در بیرون از ایران چاپ شده است.»
وقتی از او پرسیدم که آیا می شود فقط از راه فروش کتاب زندگی کرد، با حسرت
جواب داد: نخیر!
این آخرین ایستگاه من در جستجوی کتابفروشی ها بود. در حال حاضر بیشتر از
این ها، محل و مکانی نیست که شما بتوانید از آن ها کتاب به زبان مادری خود
بخرید. در طول سال های که من در هامبورگ زندگی می کنم، دیده ام که چگونه
کتاب یکجا با کچالو و پیاز مجبور به رقابت کردن بوده و در کنار اجناس
پرخریدار، در یک انتظار شرمگین، منتظر مشتری های استثنایی خود بوده است. ما
اما همان گونه که انشتین عزیز گفته بود، بیشتر از خواندن به خوردن اهمیت
می دهیم زیرا معده برای ما مرکز جهان و مرکز کاینات است.
اگر شما از علاقمندان خواندن سخنان بزرگان هستید از ابراهام لینکلن نقل
قولی برای تان می آورم و اضافه می کنم که ببینید، چگونه آدم های کوچک،
سخنان بزرگان را غلط ثابت می کنند؛ و اما اینهم گپ لینکلن: «بدون حکومت می
شود زندگی کرد ولی بدون کتاب و مطبوعات نمی شود.»